جهانِ درون: ترجیح می دادم چیزی که درباره ی این دو سه ماه اخیر می نویسم، چیزی از جنسِ تجربه ی گذر باشد. تمام این مدت دستم به نوشتن نمی رفت چون مدام در این هراس بودم که باید به ناتوانی ام در گذر از این وضعیتِ روحی اعتراف کنم. حالا که برای روزها این هراس را زیسته ام، انگار آنقدرها هم منفور و زشت نیست! جزئی از من شده، همه جا هست؛ سر کار، توی کلاس، وسط فیلم دیدن، توی خواب هایم، وسط حرف زدن هایم با دوست و خانواده..عادت کرده بودم که توی چشم کسی نباشم، تمام این پنج سالی که از مهاجرت گذشته به نادیده گرفته شدن عادت کرده بودم، به اینکه کسی خبرم را نگیرد و خبر کسی را نگیرم. این عادت را با دستان خودم ایجاد کرده بودم. اینکه کسی توجهم را جلب نکند، نگرانی ام را برنیانگیزد، احساسم را متغیر نکند، دوری و نزدیکی کسی مهم نباشد.. این را به روال زندگی ام تبدیل کرده بودم و آرام بودم. مشغول خودم، جهان و تجربه هایش! برای جولان های فکری و عصیان های معرفتی ام بزرگتری می کردم، حسرتِ بیرون زدن از پوسته ی هستی را با امید و عشق به «شدن» نزدیک و نزدیک تر می کردم. شبیه این بود که توی راه هستم. همین آرامم می کرد، اینکه واقعا مطمئن بودم توی راه هستم!حالا همه ی اینها با مخاطره ی «خواستن» روبرو شده.. می دانم هنوز و بعد از تنها دو سه ماه، نوشتن از چنین چیزی چقدر زود و خام و از سرِ سبکسری است! گذر نکرده ام از این خواستن، مرزهای مشترک...
ما را در سایت مرزهای مشترک دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 165 تاريخ : شنبه 14 بهمن 1396 ساعت: 23:04